امروز شنبه پنچ صبح بیدارشدم
باران شدید
گویی همه جا را میخواهد آب ببرد
آسمان هم گریه دارد همه جا تاریک وساکت
انگار کسی زنده نیست بیصدا لباس پوشیدم راهی قبرستان شدم
نورهای تیرچراغ برق
همه جارا روشن کرده بود
پیاده انگار کسی هولم میداد راه نیم ساعته را پانزده دقیقه ای رسیدم
سکوت مطلق بود شش شمع بزرگ بر داشته بودم از خونه با کبریت شمع ها را به ردیف عوض کردم عمو.بابا.مادر. بابابزرگ داده مهربانم و مادربزرگ
آهههههه اشک بدون خجالت سرازیر شده بود یک ساعت بی اختیار گریه کردم
چقدر دلم برای همه تنگ شده من همه کسم را اینجا در این قبرستان دارم
خدااااااااا این چه درسی بود؟
چه امتحانی هست؟
جان همه را گرفتی من چرا مانده ام؟ آهههههه صبورباش سمیرا
شاید تقدیر سرنوشت همین ب ::::: این خدا را مهربان پنداشتم:::::...
ما را در سایت ::::: این خدا را مهربان پنداشتم::::: دنبال می کنید
برچسب : خدااااااااا, نویسنده : mis-samira بازدید : 158 تاريخ : دوشنبه 6 آذر 1396 ساعت: 8:52